ولایت امام : انتخابی یا انتصابی؟
ارسال شده توسط مرتضی در 88/4/22:: 8:13 عصرانتخاب یا انتصاب امام<\/h3>
مسئله تنصیص
از مساله عصمت مى رسند به تنصیص.بنابراین شکلکلامى قضیه این است که از خدا شروع مى کنند مى گویند امامت لطفى است از جانب خدا، چون لطف است پس بایدوجود داشته باشد و چون چنین لطفى بدون عصمت ممکن نیست، پس امام باید معصوم باشد و به همین دلیل باید منصوصباشد زیرا این امر[یعنى عصمت] موضوعى نیست که تشخیصش با مردم باشد.همان طور که تشخیص پیغمبر با مردم نیست وبا خداست که چه کسى را به پیغمبرى معین کند و او را با دلائل و آثار و معجزات معرفى نماید، تشخیص امام هم با مردمنیست و از جانب خدا باید تعیین شود با این تفاوت که پیغمبر چون بشر دیگرى در کار نیست، باید از راه آثار معجزات به مردمشناسانده شود ولى امام باید از راه پیغمبر شناسانده شود.از اینجا وارد تنصیص مى شوند و مى گویند پس امامت به این معناکه گفتیم باید به نص باشد از طرف پیغمبر نه به صورت تعیین مردم.
بنابراین از مساله لطف آمدند به مساله عصمت و از مسالهعصمت آمدند به مساله تنصیص.به اینجا که مى رسند، پله چهارمى را باید طى کنند: بسیار خوب، اینها همه درستولى چه ارتباطى با على(ع)دارند؟خواجه نصیر طوسى مى گوید:
«و هما مختصان بعلى » ایندو[یعنى معصوم بودن و منصوصبودن]از مختصات على(ع)است.مقصود این است که در این جهتحتى یک نفر اختلاف ندارد که غیر على منصوص نیست، یعنى صحبت این نیست که دیگران مى گویند پیغمبر(ص)کس دیگرى را تعیین کرد و ما مى گوییم على(ع)را، بلکه صحبت ایناست که آیا پیغمبر کسى را تعیین کرده است که در این صورت غیر از على کس دیگرى نیست، و یا اساسا کسى را تعیین نکردهاست؟همین قدر که بگوییم نص و تنصیص لازم و واجب است و پیغمبر بر انسانى تنصیص کرده، آن شخص غیر از على(ع)کس دیگرى نمى تواند باشد چون دیگران چنین ادعایى ندارند و بلکه انکار دارند.حتى خلفا مدعى تنصیص[در مورد خود]نیستندچه رسد به دیگران.اتباعشان هم مدعى تنصیص بر آنها نیستند.
بنابراین دیگر بحثى نیست.
در مورد عصمت هم همین طور است، نه خلفامدعى عصمتخودشان بودند بلکه صریحا به اشتباهاتشان اعتراف مى کردند و نه اهل تسنن قائل به عصمت آنها هستند چون همانطور که گفتیم مساله امامت از نظر آنها یعنى حکومت.در مساله حکومت دیگر مطرح نیست که حاکم اشتباه یاگناه نکند.مى گویند خیر، اشتباه هم زیاد مى کردند، گناه هم مرتکب مى شدند ولى در حد یک انسان عادل، در حد انسانى که لیاقت پیشنمازى دارد.بیش از این دیگر برایشان[مقامی]قائل نیستند.لهذا این جمله را اهلتسنن هم روایت کردهاند و قوشچى نیز قبول دارد که ابو بکر مى گفت: «ان لى شیطانا یعترینى » شیطانى هست که گاهى بر من مسلط مى شود و مرا به غلط مى اندازد.اگر دیدید من کج رفتم، بیایید مرا مستقیم و هدایت کنید.خودش اعترافمى کرد.عمر در مواردى(و بعضى که استقصا کردهاند، مدعى هفتاد مورد هستند.در اینکه زیاد است و مورد اتفاق شیعه و سنى،بحثى نیست)گفت: «لو لا على لهلک عمر» اگر على نبود، عمر بیچاره شده بود، هلاک شده بود.اتفاق مى افتاد که او حکمى مى کرد،بعد امیر المؤمنین او را بر اشتباهش آگاه مى نمود و او قبول مى کرد.بنابراین خلفا نهخودشان مدعى عصمت هستند و نه دیگران درباره آنها مدعى عصمتاند.
اگر مساله امامتدر این سطح خیلى بالا قرار گرفت، در سطح لطف و عصمت و تنصیص، دیگرغیر از على(ع)اصلا کسى ادعا ندارد که در این سطح باشد.تا اینجا مساله شکل کلامى دارد یعنى همان طور که گفتیم از بالا شروع مى شود، از این که به همان دلیلى که نبوت، لازم و لطف است، امامتهم باید باشد، تا آخرش که عرض کردم.گو اینکه تا همین جا مطلب خاتمه مى پذیرد، ولى بیشتر از این وارد مى شویم تا ببینیمآیا در خارج و در عمل هم چنین بوده و پیغمبر(ص)بر على(ع)تنصیص کرده استیا نه؟که از اینجا وارد نصوص مى شویم.
در اینجا باید مطلبى را عرض کنم و آن اینکه به قول برخى ما اساسا چرا وارد روشهاى کلامى شویم و از آن بالا شروع کنیم؟ ما از پایین شروع مى کنیم یعنى از راه آنچه هست و وجوددارد.متکلمین از آن بالا مى آیند تا مى رسد به اینجا، ولى اگر ما بر اساساین مشرب صحبت کنیم، کارمان از اینجا شروع مى شود که ما چکار داریم به این حرفها که آیا امامت لطف از جانب خدا هستیانه که چون لطف است امام باید معصوم باشد و در نتیجه باید تنصیص در کار باشد؟این بایدها، تکلیف براى خدا معین کردناست.ما نمى خواهیم براى خدا تکلیف معین کنیم بلکه مى رویم دنبال آن چیزى که وجود دارد.اگر پیغمبر تنصیص کرده،همان براى ما کافى است بدون اینکه لطف بودن آن، عصمت و تنصیص عقلا بر ما ثابتشود.مى رویم سراغ اینکه ببینیم اصلا پیغمبرکسى را تعیین کرده یا نه؟حال ببینیم استدلالهایى که شیعیان در این زمینه مى آورند چیست؟ این استدلالها را ناچارباید به طور سر بسته ذکر کنیم چون در این استدلالها اهل تسنن غالبا یا قبول ندارند که چنین نصوصى باشد(البته انکار مطلقهم نمى کنند ولى مى گویند خبر واحد است نه متواتر)و یا معنى و مفهوم آنها را توجیهمى کنند و مى گویند معنى اش غیر از آنى است که شما مى گویید.
بررسى نصوصى از رسول اکرمکه ناظر بر امامت على(ع)است یکى این است که پیغمبر اکرم خطاب بهاصحابش فرمود: «سلموا على على بامرة المؤمنین» (1) بهعلى سلام بدهید به عنوان امارت مؤمنان و امیر المؤمنینى.این جمله مربوطبه قضیه غدیر است.البته آن جمله حدیث غدیر را علیحده ذکر مى کنند. اهل تسنن این جمله را به صورت متواتر قبول ندارند.کارى که علماى شیعه بعدها کردهاند همین بوده که ثابت کنند این گونه احادیث متواترند.در تجرید بیش از اینذکر نشده و این حدیث، ارسال مسلم گرفته شده است.شارح(ملا على قوشچى) هم مى گوید خیر، ما قبول نداریم کهمتواتر باشد، یک خبر واحد است، بعضى نقل کردهاند همه نقل نکردهاند.
کتابهایى نظیر عبقاتو الغدیر، کوشششان در این است که ثابت کنند این احادیث متواترند.دراین دو کتاب، مخصوصا الغدیر، ناقلان حدیث غدیر طبقه به طبقه ازقرن اول تا قرن چهاردهم ذکر شدهاند.ابتدا شصت و چند نفر از طبقه صحابه پیغمبر را نام مى برد(البته از کتب اهل تسنن).بعد، از طبقهتابعین ذکر مى کند که از صحابه نقل کردهاند.اینها تقریبا مربوط به قرن اول مى شوند.در قرون بعد نیز طبقه به طبقه نقل کرده است.مخصوصا کارى که در الغدیرصورت گرفته این است که از جنبه ادبى قضیه استفاده کرده و این، کار خیلى خوبى است.عبقات و کتابهاى دیگر در این زمینه،بیشتر به نقل حدیثى تمسک کردهاند که در هر قرنى چه کسانى نقل کردهاند ولى الغدیر از جنبه ادبى هم استفادهکرده است چون در هر عصرى هر مطلبى که در میان مردم وجود داشته باشد شعرا آن را منعکس مى کنند.شعرا منعکسکننده آن چیزى هستند که در زمان خودشان هست.مى گوید اگر مساله غدیر مسالهاى بود که به قول آنها مثلا در قرن چهارمبه وجود آمده بود، دیگر در قرون اول و دوم و سوم شعرا اینهمه شعر دربارهاش نگفته بودند.در هر قرنى ما مى بینیم مسالهغدیر جزء ادبیات آن قرن است.بنابراین چگونه مى توانیم این حدیث را انکار کنیم.و این، از نظر تاریخى روش خوبى است.ماخیلى از اوقات براى اثبات وجود موضوعى در تاریخ، مى رویم سراغ ادبا. مى بینیم در هر قرنى همه ادبا این موضوع را منعکسکردهاند.معلوم مى شود که این، در زمان آنها فکر موجودى بوده است. عبقات نیز گاهى براى یک حدیثیک کتاب نوشتهاست که در آن راویان آن حدیث را ذکر کرده و اینکه آیا این راوى درست استیا نادرست، فلان کس گفتهدرست است و...یک شاخه درخت پر شجرى درست کرده که اصلا انسان حیرت مى کند از اینهمه تتبعى که این مرد داشته است.
یکى دیگر جملهاى است کهباز از پیغمبر نقل کردهاند که خطاب به على(ع) فرمود: «انت الخلیفةبعدى » (2).غیر از این دو جمله، جملات دیگرى نیز هست.متاسفانه دو هفته پیشکه از اینجا مى رفتم، یادداشتهایم راجع به امامت را گم کردم.در آنجا این احادیث را یادداشت کرده بودم.اجمالا کتابهایش را مى دانم ولى خصوصیاتش یادم نیست.
سیره ابن هشامکتابى است که در قرن دوم نوشته شده.خود ابن هشام ظاهرا در قرن سوماست ولى اصل سیره از ابن اسحق است که در اوایل قرن دوم مى زیسته و ابن هشامکتاب او را تلخیص و تهذیب کرده است.از کتبى است که مورد اعتماد اهل تسنن است.در آنجا دو قضیه را نقل مى کند که اینکتاب(تجرید)نقل نکرده ولى چون مضمون همین مضمون است من نقل مى کنم.
داستان یوم الانذار
یکى مربوطبه داستان یوم الانذار است که در اوائل بعثت پیغمبر اکرم آیه آمد:
«و انذر عشیرتک الاقربین» (3)
خویشاوندان نزدیکترا انذار و اعلام خطر کن.
هنوز پیغمبر اکرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نکرده بودند.مى دانیم در آن هنگام على(ع) بچهاى بوده در خانه پیغمبر.(على علیه السلام از کودکى در خانه پیغمبر بودند که آن هم داستانى دارد.)رسول اکرم به على(ع)فرمودغذایى ترتیب بده و بنى هاشم و بنى عبد المطلب را دعوت کن. على(ع)هم غذایى از گوشت درست کرد و مقدارى شیرنیز تهیه کرد که آنها بعد از غذا خوردند.پیغمبر اکرم اعلام دعوت کرد و فرمود من پیغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم.منمامورم که ابتدا شما را دعوت کنم و اگر سخن مرا بپذیرید سعادت دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد.ابو لهب که عموى پیغمبر بود تا این جمله را شنید عصبانى و ناراحتشد و گفت تو ما را دعوت کردى براى اینکه چنین مزخرفى را به مابگویی؟!جار و جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد.پیغمبر اکرم براى بار دوم به على(ع)دستور تشکیل جلسه را داد.خود امیر المؤمنینکه راوى هم هست مى فرماید که اینها حدود چهل نفر بودند یا یکى کم یا یکى زیاد.در دفعه دوم پیغمبر اکرم به آنهافرمود هر کسى از شما که اول دعوت مرا بپذیرد، وصى، وزیر و جانشین من خواهد بود.غیر از على(ع)احدى جوابمثبت نداد و هر چند بار که پیغمبر اعلام کرد، على(ع)از جا بلند شد.در آخر پیغمبر فرمود بعد از من تو وصى و وزیر و خلیفه من خواهى بود.
داستان ملاقاترئیس قبیله با پیغمبر اکرم
قضیه دیگر کهباز در سیره ابن هشام است، از این بالاتر است.در زمانى که هنوز حضرت رسولدر مکه بودند و قریش مانع بودند که ایشان تبلیغ کنند و وضع، سخت و دشوار بود، در ماههاى حرام (4) مزاحم پیغمبر اکرم نمى شدند یا لا اقل زیاد مزاحم نمى شدندیعنى مزاحمت بدنى مثل کتک زدن نبود ولى مزاحمت تبلیغاتى وجود داشت.
رسول اکرم همیشه از این فرصت استفاده مى کردو وقتى مردم در بازار عکاظ در عرفات جمع مى شدند(آن موقع هم حج بود ولى با یک سبک مخصوص)مى رفت در میان قبائلگردش مى کرد و مردم را دعوت مى نمود.نوشتهاند در آنجا ابو لهب مثل سایه پشتسر پیغمبر حرکت مى کرد و هر چه پیغمبرمى فرمود، او مى گفت دروغ مى گوید، به حرفش گوش نکنید.رئیس یکى از قبائل خیلى با فراست بود.بعد از آنکهمقدارى با پیغمبر صحبت کرد، به قوم خودش گفت اگر این شخص از من مى بود لاکلت به العرب، یعنى من اینقدر در او استعداد مى بینمکه اگر از ما مى بود، به وسیله وى عرب را مى خوردم.او به پیغمبر اکرم گفت من و قومم حاضریم به تو ایمان بیاوریم (بدونشک ایمان آنها ایمان واقعى نبود)به شرط اینکه تو هم به ما قولى بدهى و آن اینکه براى بعد از خودت من یا یک نفر ازما را تعیین کنى.فرمود اینکه چه کسى بعد از من باشد، با من نیست با خداست.این، مطلبى است که در کتب تاریخ اهل تسنن آمده است.
حدیث غدیر و تواتر آن
یکى دیگر از ادلهاى که شیعه ذکر کردهاندحدیث غدیر است.[خواجه نصیر] مى گوید:
«و لحدیث الغدیر المتواتر» حدیث غدیرى که متواتر است. «متواتر» اصطلاحى است در علم حدیث، مى گویند خبر واحد و خبر متواتر.مقصود از خبر واحد این نیست که ناقل آن یک نفر باشد بلکه یعنى خبرى که نقل آن در حدى است که مفید یقین نیستخواه ناقل یک نفر باشد و خواه ده نفر باشند.مثلا شخصى نقل مى کند کهمن فلان خبر را از رادیو شنیدم.شما گمان پیدا مى کنید که این سخن راست باشد اما هنوز منتظرید که دیگران چه مى گویند.از یک نفردیگر هم مى شنوید، گمانتان قویتر مى شود.بعد مى بینید که افراد زیادى همین حرف را مى زنند.نمى توانید احتمال بدهید که همه اینها خواستهاند دروغ بگویند.حتى باید[تعداد ناقلان]در حدى باشد که تبانى بر دروغ هم در آن درست نباشد چون در یک حدى ممکن است افرادبشر تبانى کنند ولى اگر از آن حد بیشتر باشد تبانى امکان ندارد.تواتر یعنی[تعداد نقل خبر]فوق تبانى باشد.مثلا در همینمثالى که عرض کردم ممکن است ده نفر با همدیگر تبانى کنند که بگویند ما فلان خبر را از رادیو شنیدیم.تا دویستنفر ممکن است تبانى کنند ولى گاهى قضیه به حدى مى رسد که اصلا نمى شود احتمال داد که تبانى باشد.مثلا شما مى رویدبه جنوب تهران مى بینید شخصى مى گوید رادیو چنین چیزى گفته. بعد مى روید شرق تهران مى بینید افرادى آن خبر رانقل مى کنند.بعد مى روید غرب تهران، همین طور.نمى توانید احتمال بدهید که همه اینها با یکدیگر تبانى کردهاند.اینرا مى گویند تواتر.شیعه مدعى است که نقل خبر غدیر در حدى است که ما احتمال تبانى هم در آن نمى توانیم بدهیم و بگوییممثلا چهل نفر از صحابه پیغمبر تبانى کردند بر یک دروغ، خصوصا که بسیارى از ناقلان این خبر جزء دشمنان على(ع)بودهیا از طرفداران ایشان شمرده نشدهاند.اگر ناقلان فقط از تیپ سلمان و ابوذر و مقداد - یعنى همانها که دور على مى چرخیدند- بودند، مى شد احتمال داد که اینها علاقه مفرطى به على(ع)داشتند و با تبانى چنین حرفى زدهاند، در حالى که این خبر راکسانى نقل کردهاند که علاقهاى به على(ع)نشان ندادهاند.امثال ملا على قوشچى مى گویند این خبر واحد استو به حد تواتر نرسیده است، ولى شیعیان مى گویند خیر، خبر واحد نیست[و متواتر است]، این هم کتابها.
در حدیث غدیر، پیغمبر(ص)فرمود:
«الست اولى بکم من انفسکم؟» قالوا بلى آیا من از خود شما برشما اولویت ندارم؟(5) گفتند: بلى.بعد فرمود:
«من کنت مولاه فهذا على مولاه» .معلوم است که مى خواهد همان اولویتخودش بر نفوس را براى على(ع) تصویب کند.
حدیث منزلت
یکى دیگر از احادیثى که ایشان(خواجه نصیر)مى فرمایندمتواتر است و ملا على قوشچى منکر اصلش نیست ولى مى گوید خبر واحد است و باز اشخاصى نظیر میر حامدحسین در عبقات و آقاى امینى در الغدیر و مخصوصا میر حامد حسین که یک کتاب را به آن اختصاص داده(الغدیربه سایر احادیث زیاد نپرداخته)بدان پرداختهاند، حدیث منزلت است که پیغمبر اکرم درباره على(ع)فرمود:
«انت منى بمنزلة هارونمن موسى الا انه لا نبى بعدى »؛
نسبت تو به من همان نسبتى است که هارون به موسى داشت به استثناى نبوت.
این جمله را پیغمبراکرم هنگامى که به غزوه تبوک مى رفتند فرمود.غزوه تبوک در واقع لشکرکشى بود نه جنگ.بعد از غزوه مؤته بود کهاولین و آخرین جنگ میان اعراب و رومیها در زمان پیغمبر بود و در شمال مدینه رخ داد.مرکز امپراطورى رومشرقى همین اسلامبول(قسطنطنیه)بود و سوریه هم دست نشانده و تحت الحمایه آنها بود.رومیها داشتند در سوریه خودشانرا براى یک حمله به طرف مدینه آماده مى کردند.پیغمبر اکرم مصلحت چنین دیدکه یک لشکرکشى تا مرز روم بکند و این کار را انجام داد (6).
به قول سیاسیون مى خواست قدرت خودش را نشانبدهد که ما آمادهایم.تا مرز روم رفتند و بعد هم برگشتند.رسول اکرم در این سفر على(ع)را با خود نبرد و گذاشت در مدینه بهعنوان جانشین خودش.علماى شیعه مى گویند این کار به این دلیل بود که پیغمبر مى دانست در آنجا جنگى رخ نمى دهد.على(ع)ازاینکه در مدینه ماند دلتنگ شد، عرض کرد یا رسول الله!شما مرا اینجا مى گذارید در ردیف زنها و بچهها و با خودنمى برید؟فرمود:
«اما ترضى ان تکون(یا: انت)منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى » (مى خواست بگوید من تو رابه عنوان جانشین خود گذاشتم نه اینکه تو را در مدینه رها کرده و رفته باشم)یعنى هر نسبتى که هارون به موسى داشت تو با من دارى به استثناى نبوت.ما وقتى به قرآن مراجعه مى کنیمتا ببینیم چه نسبتى میان هارون و موسى هست مى بینیم در یک جا قرآن نقل مى کند که موسى در ابتداى کارخود از خدا چنین خواست: «رب اشرح لى صدرى و یسر لى امرى و احلل عقدة من لسانى یفقهوا قولى » (تا اینجایش محل شاهد مانیست) «و اجعل لى وزیرا من اهلى » (وزیر اصلا یعنى کمک.وزر یعنى سنگینى، وزیر یعنى کسى که مقدارى از سنگینى را متحمل مى شود.این اصطلاح معروف هم که بعد پیدا شده به اعتبار این است که وزیر معاون پادشاه بوده است.)براى من کمک وهمراهى از خاندانم تعیین کن.پیشنهاد هم مى دهد(یعنى قبول کن): «هارون اخى » برادرم هارون را. «اشدد به ازرى »پشت مرا با او محکم کن «و اشرکه فى امرى » او را در این کار با من شریک گردان. «کى نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا» (7) تا بیشترتو را تسبیح بگوییم و یاد کنیم یعنى بیشتر دین تو را رواج دهیم.
در جاى دیگر قرآن مى بینیم که مى فرمایدموسى به هارون گفت(بعد از این جریان است): «یا هارون اخلفنى فى قومى »(8) هارون!جانشین من باش در میان قوم من.
بنابراین وقتى پیغمبر مى گوید: «انت منى بمنزلةهارون من موسى » مى خواهد بگوید همان نسبتى را که هارون به موسى داشت و همه از طریق قرآن مى دانند(وزیرش بود،پشتش به او محکم بود، شریک در کارش بود و جانشین او در قومش بود)، تو با من دارى «الا انه لا نبى بعدى » به استثناى نبوت.اگر«الا انه لا نبى بعدى » نبود، مى گفتیم اینجا پیغمبر نظرش به یک امر از امور و به یک شباهت بالخصوصى است اما وقتى نبوت را استثناء مى کند، کانه مى خواهد بگوید در جمیع شؤون(البته شؤون اجتماعى نه شؤون طبیعى که هارونبرادر طبیعى موسى بود، تو هم برادر طبیعى من هستى!)این نسبت برقرار است، نسبتى که هاروناز ناحیه خدا در جمیع شؤون الهى به موسى داشت تو نسبت به من دارى.
جوابى که اهل تسننمى دهند این است که اگر چنین حدیثى متواتر باشد ما قبول داریم ولى متواتر نیست، واحد است.ولى همان طور که عرض کردم علمایى نظیرمیر حامد حسین در کتابهایشان ثابت مى کنند که این حدیث هم متواتر است.