طنزی در مورد....
ارسال شده توسط مرتضی در 88/5/9:: 4:27 عصرحال و روز آبیبی این روز ها دیدن داره. نه آن ژست های قهرمانانه 50 روز پیش ایشان که سراندر پا سبز پوشیده و باغچه خانه را گز می کردند و گل و گیاه را وجین می فرمودند و هر آن چه رز سرخ بود را از ریشه در می آوردند و اگر برگی زرد شده بود را زیر پا لگد می کردند. لفظ و قلم حرف می زدند و به جای سلام و علیک، سرتان سبز و سبز باشید ادا می فرمودند. اگر می دیدند بچه ای ولو اتفاقی به اندازه یک خال ناقابل رنگ سبز پیوست دارد، نقل و نبات بود که سر او می ریختند و اسکناس تا نخورده بود که در جیبش فرو می کردند.
خلاصه آبیبی که این روزها این طور زرد و بی رمق مثل تب مالتی ها شده و به نوعی یرقان سیاسی گرفته اند، 2 ماه پیش به قول خودشان خفن سبزبودند. می گفتند این همه سبزه بی حکمت نیست. وقتی به ایشان گفته می شد آبیبی جان! قربنتون طبیعت بهار این است که سبز باشد، روی ترش می کردند و توقع داشتند، همه قبول کنند گل روی ایشان است که درختان سبز شده اند و بر دشت و دمن، گیاه سبز روییده است.
همه این ها را به حساب طرفداری از موج سبز! می گذاشتند. یادم هست همین اواخر وقتی سفری با ایشان به شمال می رفتیم، چرتکه می انداختند و هر چه درخت سبز بود را می شمردند و به حساب طرفداران خودشان می گذاشتند. درخت های چنار و افرا و بید کنار خیابان ها را هم بر لیست خود می افزودند. اگر یک گلدان می دیدند که یک برگ سبز دارد، آن را هم از قلم نمی انداختند. آقا جان که از این همه توهم که آبیبی را گرفته بود، دل نگران بودند، به ایشان گفتند: آبیبی خدا را شکر، این انتخابات افتاد در بهار... اگر در پاییز بود و همه جا زرد بود، چه می خواستید، بکنید؟ مثل این که آقا جان کفر گفته باشند، آبیبی پریدند وسط حرفاشان که مرد حسابی فکر می کنی ما هم مثل شما سواد مواد نداریم. خوب معلوم است اگر انتخابات به پاییز می افتاد، ما هم رنگ زرد را علم می کردیم! به جای توپ توپ پارچه سبز، می گفتیم طاقه طاقه زردش را بیارند! آقا جان گفتند آبیبی اون وقت با سیادت بعضیها چه می کردید، مگر سید زرد هم می شود؟ آبیبی جواب دادند اولاً که می شود، در ثانی اگر قرار بود نشود، به جای سبز، زرد که سهله، به هر رنگ دیگری لازم بود در می آمدیم. قحطی رنگ که نیست. کجا نوشته اند سید باید سبز باشد و زرد نباشد. اتفاقاً بنده شخصاً سید صورتی را بیشتر می پسندم. خیلی نازه!
درد سرتون ندم. آن حال و هوا که از آبیبی گفتم کجا، وضع فعلی ایشان که با هفتاد و سه من عسل ناب سبلان هم نمی شود، تلخ مزاجی اشان را بر طرف کرد کجا. دور از جون شما شده اند یک پارچه میر غضب! دائم با انگشتان دستشان حساب می کنند. مگر می شود به ایشان نزدیک شد؟
دیروز آقا جان که دلشان به رحم آمده بود، رفتند سراغ آبیبی و گفتند: اگر اشکالی ندارد، می خوام مطلبی را یاد آوری کنم، شاید افاقه کرد و تا حدودی ذهن سرکار روشن شد. آقا جان گفتند آبیبی یادتان هست، حدوداً 2 ماه پیش رفتیم، شمال. من زیر چشمی می دیدم هر درخت سبز را که در جاده و جنگل می دیدید، می شمردید و در دفترتان یادداشت می کردید. خواستم یاد آوری کنم، نکند آن ها را هم چون سبز بودند، به حساب طرفداران خود گذاشته اید؟! غلط نکنم اگر آن ها را قلم بگیرید، حساب کتاباتان درست شود و توهم ریاضیاتان علاج گردد.
آبیبی به محض شنیدن این حرف ها 2 تا انگشت خود را چپاندند در 2 گوش و شروع کردند به جیغ کشیدن. لابلای آن هم فریاد می زدند نگو! نگو! نمی خوام بشنوم!